آدمها فرق میکنند باهم، حتی فرق میکنند با خودشان ، حتی فرق میکنند با ظاهرشان و البته گاهی فرق میکنند با آنچه که در افکارشان هست.
روزی روزگاری علاقهی خیلی زیادی به نوشتن داشتم، دست به قلم بودم و از هر آنچه که در اطرافم اتفاق میافتاد، قصهای میساختم.خوش بودم با نوشتههایی که خوانندهای جز خودم نداشتند و راضی بودم از همهی اتفاقات اطرافم.
قصههای دور و برم ناگهان زیاد شدند و قصههای تلخ روزگار امان را از دلم ربودند.
روزی رسید و من دیگر علاقهای به نوشتن نداشتم، دلم پر بود و سرم سنگین اما دستم به قلم نمیرفت و حتی قلم نیز همچون سابق روان و بی نقص روی کاغذ نمیچرخید. نمیدانم چرا، چطور و دقیقا چه زمانی دچار این تغییر شدم اما میدانم با خود سابقم فرق دارم، حالا دیگر حرفی برای نوشتن ندارم، شاید هم...؟ نمیدانم شاید هم آنقدر حرف دارم که سکوت کردن و حرف خوردن را به حرف زدن و نوشتن ترجیح میدهم.